خوابهای آشفته ...
خوشبحال روزهایی که ما بودیم و شط و غروب و خورشید .
ما بودیم و نخل و سنگر و خاکریز .
سهم همه از اینها مساوی بود اما حیف چه بی ذوق بودم من که نیاموختم
جنس رشته همان جنس بود اما حیف که بر گردن نیاویختم و حالا
چه سر وقت دوستان سر وعده حاضر شدند !
خورشید همه روشنیش را مساوی تقسیم کرد
اما من ندانسته به سایه های واهی پناه بردم .
بگذارید آخرین زمزمه ام را همه اهل محل بشنوند .
بگذارید بغضی که جای حرف . روی دلم نشسته است را بترکانم
این قطرات را که می بینید اشک نیست خون دلیست که از تلاطم غمها و حسرت دلم سرچشمه میگیرند .
این قطرات از خاطرات غمزده ام جاری میشوند
اینک با حسرتی تمام از زمین و زمان شکوه دارم
گویا روی دلم به وسعت تمام دریاها غم نشسته است
روزی که بوی رفتن بگیرم روزی که آخرین لحد را رویم میگذارند
شما ای یاران سفر کرده گواه تمام زخمها و زجرها باشید .
اینک بسی دلم تنگ است در سکوتی که هر لحظات آن هزاران بار دلتنگیست
هیچ چیز آرامم نمیکند جز یاد یاران .
ای یاران کاش که بیائید و بگویید تمام اینها خوابی بیش نبوده
تمام اینها تمام شده کاش که بیائید و خفتگان را از خواب غفلت بیدار کنید
خوابی که در آن رویاهای آشفته جولان میدهند .
همه این نوشتارها درد دلی بود با یاران سفر کرده .
ای یاران، قرار ما آخرین لحد .